جدول جو
جدول جو

معنی خشک گیاه - جستجوی لغت در جدول جو

خشک گیاه
(خُ)
گیاهی است که مرده. گیاه خشک. گیاه از بین رفته: هائجه، زمین خشک گیاه یا زردگیاه. (منتهی الارب). اهاجه، خشک گیاه یا زردگیاه یافتن زمین را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشک سیاه
تصویر کشک سیاه
قره قروت، مادۀ خوراکی ترش مزه که از جوشاندۀ غلیظ شدۀ آب ماست تهیه می شود، پینو، لیولنگ، هلباک، هبولنگ، ریخبین، ترپک، پینوک، رخبین، ترف
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
خاکی است که ازترکیب خاک معدنی با لاشبرگ درست میشود. مهندس کریم ساعی در کتاب جنگل شناسی خود چنین آرد: خاک گیاهی از آمیختن خاک معدنی با لاشبرگ درست می شود. در زمینهای زراعتی مواد آلی که از راه کود بزمین داده میشود بوسیلۀ شخم با خاک آمیخته میگردد ولی در جنگل این آمیخته شدن بوسیلۀ ریشه درختان، کرمهای خاکی یا جانوران بزرگتر و یا بوسیلۀ آبی که در خاک فرو می نشیند انجام میگیرد. ریشه درختان در خاک معدنی فرومیروند، در آنجا میمیرند و می پوسند و با آن آمیخته می شوند. کرمهای خاکی دالانهائی در خاک می کنند که گاهی تا ژرفای یک متر فرومیرود و آخال آنها با خاک کانی آمیخته می گردد. گراز، روباه، خرگوش و موش خاک را در جستجوی خوراک زیر و رو می کنند. آبی که در خاک فرومی نشیند با خود ذرات لاشبرگ را همراه برده و آنها را با خاک معدنی مخلوط می کند همچنین هنگام گذشتن از لاشبرگ اسیدهومیک را در خود حل کرده و آن را به خاک معدنی میرساند و در آنجا این اسید با برخی مواد معدنی هومات می سازد
لغت نامه دهخدا
(کِ)
خاک تیره. خاک برنگ سیاه. خاک سیه
لغت نامه دهخدا
(خِ)
گیاهی است که بیخ آن را شقاقل می گویند و آنرا خرس بسیار دوست دارد، بعضی گفته اند آن گزر بریست و گروهی گویند کرفس بری و در این خلاف است و بیونانی دوقس و توقس خوانند و فرقه ای بر آنند که دوقس غیر آن است و آنرا دوماواغرما نیز نامند. (از فرهنگ جهانگیری) (ازبرهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ / وِ)
آجیل. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایا جمال رئیسان ز لفظ من معنی
برون نیاید جز خشک میوۀ مرسوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوۀ عید من از کجا
هر دوستی که خوانش من اندر نهم به پیش
شیرینیش مدیح بود ترشیش هجا
آخر چو شیرخواره شوند از هجا و مدح
ارجو که خشک میوه دهد خواجه بورجا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ / شِ)
بهانه. عذر. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خشک ریشه کردن، بهانه کردن. عذر آوردن باشد اگر چنانکه گویند خشک ریشه می کند مراد آن باشد که بهانه می کند. (برهان قاطع).
، خشکی روی زخم. خشک ریش. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ریشی که با وی رطوبت نباشد. سعفۀ یابسه. (بحر الجواهر). دله. (یادداشت بخط مؤلف) : دله: والخاتم، هو الداء المجفف الذی یجفف سطح الجراحه حتی یصیر خشکریشه. (قانون ابوعلی سینا). و اذا وضع منه فی قطنه و ضمدت به القروح اذهب الخشکریشه منها. (ابن البیطار). خشک ریشه سیاه برآرد (جمره) همچون خشک ریشه جایگاه که داغ کرده باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریش بینی سه گونه باشد یا خشک باشد و خشک ریشه بر می آرد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از بهر آنکه سر جراحت را بسوزد و داغ کند و خشک ریشه برآرد و بیم باشد که اگر خشک ریشه بیفتد خون آمدن معاودت کند و بیشتر از بار نخست آید از بهر آنکه هر گاه که خشک ریشه بیفکند سر رگ فراختر (گردد) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بباید دانست که فسرده شدن خون بر جراحت و خشک ریشه که بر سر جراحت بسته شود سیلان خون باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه جراحت را داغ کنند یا داروهای تیز داغ کننده برنهند خشک ریشه برآرد... لکن بیم باشد که هرگاه خشک ریشه بیفتد دیگر بار خون گشاده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ / زِ)
حصف. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به خشک رنده شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرگیا. گزانگبین. (یادداشت مؤلف) :
طوطی جان من رسیده به لب
تا از آن لب شکرگیاه برد.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
هیزم خشک
فرهنگ گویش مازندرانی